من این روزهای مجردی تمام میشود

ساخت وبلاگ
مامان نشسته است روی تخت من . بین انبوهی از وسایل روی هم انباشته شده. با تومانینه ی غمناکی لباس های روی تخت را دانه دانه تا میزد . گاهی از بینشان لباسی برمیدارد و نشانم میدهد و میپرسد:اینو میبری؟ نگاه میکنم به لباس به صورت غمگین مادرم که حالا بعد 24سال دخترش را راهی میکند خانه ایی دیگر ....جایی دور تر .... هر صبح دیگر منی نیست که منتظرش بماند برای خوردن صبحانه ی دونفری و حرف های دوتایی سر میز و برنامه ریزی روزانه و خنده ها و شوخی های کله سحر .... دلم میگیرد فکر میکنم به روزهای اول و میگویم حتما  که من  زود به زود سر میزنم، مامان زود به زود می آید خانه ی ما ...برادر جان هم ،آقای پدر هم...بعدتر عادت میکنیم به این شرایط حدید ،..عادی میشود ... انگار که از اول همین بوده ....زندگی همین است . همه همین طورند .... یک روزی بچه ها دانه به دانه اضافه میشوند و بعد دانه به دانه کم میشوند ....
نگاه میکنم به اتاقم . مثل وقتهایست که میخواستیم اسباب کشی کنیم همه ی کمد ها را خالی میکردیم روی زمین دانه به دانه میچیدیم توی ساک ها و کاور ها و قوطی ها . اما حالا مامان هست بابا هست داداشی هست خانه هست . همه هستند . این  تنها من هستم که میروم ... درست مثل روزهای آخر خواستگاری دلهره دارد  ترس ورم میدارد از  فکر شروع روزهای جدید مسئولیتهای بیشتر مشکلات بزرگتر .... ا
اما میدانید ،خدا رو شکر که عماد هست که وقتی دلم میگیرد دلم به بودنش گرم است به اینکه هم قدم قدم هایم  دارمش .از اینکه هم نفس روزهای نفس گیر م است  ...
 کاش خدا به همه ی وفا ها یک عماد بدهد تا هر وقت که دلشان گرفت بنشیند پای حرف هایشان .هرجا که دودل بود ندقوت قلب باشد  . هرجا که نا امید شدند  روشنای امید باشد کاش خدا به همه ی وفا یک عماد بدهد که ته تمام دلخوری ها با یک بوسه با یک خنده آشتی کند ....
زخم...
ما را در سایت زخم دنبال می کنید

برچسب : من این روز را قدر نشناختم,این روزهای من,این روزهای من در کانادا, نویسنده : nelii1 بازدید : 180 تاريخ : جمعه 17 دی 1395 ساعت: 18:06