شبیه رویا بود

ساخت وبلاگ

هنوز کارهای خونه تموم نشده بود من لباس سفید و پفی عروسیم رو پوشیده بودم و رقص فردا رو تمرین میکردم ،

شب بود و دیر وقت بابام نشسته بود روی مبل و یه جور خاصی نگاهم میکرد تو چشاش هم خوشحالی بود هم اندوه هم خستگی بود هم نگرانی هم خواب بود هم بی خوابی ... مادرم اما تو کما بود ،یه جوری بود، انگار حالش دست خودش نیس. 

شب بود و بارون میبارید . همه کارواش ها تعطیل بودن و عماد  مجبور شده بود خودش ماشین رو بشوره 

شب بود و من خسته بودم . 

شب بود و من پر از هیجان بودم....


ساعت یه ربع به پنج بامداد بود که عماد اومد دنبالم . توی تاریکی قبل از طلوع ، توی تاریکی خیابون ها میرفتیم سمت آرایشگاه ! 

سالن خلوت بود ، از پله های عریض و پیچانِ کنار سالن رفتم بالا ، خانمی بالای پله ها ایستاده بود ،پرسید تو عروسی ؟ گفتم آره ! گفت برو سالن براشینگ . 

سالن براشینگ اتاق انتهای سالن بالا بود و جز دو تا عروس خواب آلوی دیگه که موهاشون رو دو نفر سشوار میکشیدن کس دیگه ایی توش نبود .

خانومه موهام رو سشوار قبل از شینیون میکشید و نق میزد که دیر اومدی ... 

برامون صبحانه مفصل چیدن از آبمیوه و قهوه و کیک بگیر تا نون و پنیر و گردو و قیسی و... 

توی ساختمون دوبلکسی که بیشتر شبیه عمارت بود تا سالن آرایش وجود بیست نفر خیلی خلوت بنظر میرسید  به خصوص که به غلغله بودنش عادت داشته باشی.

نمیدونم چقدر طول کشید شاید ٧ساعت یا بیشتر ... که من حاضر شدم و عماد در رو زد....

چشاش برق زد و من فکر کردم زیبا ترین عروس شهرم .

مهم نبود قبل از عماد چند نفر گفته بودن من توی بیست و یک تا عروس اونروز از همه زیبا تر شده بودم 

مهم نگاه عماد بود 

مهم برق چشماش بود

حالا از تمام اونروز ١٢ ماه میگذره از باغ برگشتیم و من پاهام رو که ذق ذق میکنه دراز کردم و به کارهای فردا فکر میکنم به مهمون هامون به دسر به سوپ به ...

زخم...
ما را در سایت زخم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nelii1 بازدید : 160 تاريخ : دوشنبه 18 ارديبهشت 1396 ساعت: 18:36