روزمرگی های یک وفا۱۰

ساخت وبلاگ
مدرسه تعطیل شده من نشستم روی صندلیم پاهام رو دراز کردم و زل زدم به کلاس خالی از بچه ها و حس میکنم چقدر عادت کردم به بودنشون و هر روز دیدنشون به سر و کله زدن باهاشون . معلمی یعنی قاطعیت در کنار مهربونی بعضی روزها که خیلی شیطونی میکنن و حرف گوش نمیدن مجبور میشم بیشتر قاطع باشم تا مهربون و امروز از اون روزا بود.
دیشب وقتی برگشتم کوکوی مرغ پختم و یه بشقاب هم فرستادم خونه مادرشوهرم با اینکه از دستش ناراحت بودم . سعی کردم یادم نیوفته اونروز ازم شیر خواست و من با ظرف شیر دادم بهش و وقتی ظرف خالی رو تحویلم داد در ظرفم رو کنده بود و حتی نگفت ببخشید ! یا اونروز که از صبح درگیر مراسم فوت یکی از اقوامشون بودیم و بابا اینا واسه شام غریبانش اومده بودن در کمال پر رویی گفت به بابات بگو دوست ما رو برسونه خونشون ، وقتی تعجب کردم گفتم بابام رو منطورتونه یا عماد ؟ خیلی جدی گفت بابات رو میگم . بگو دوستمون رو برسونه خونشون !!! 
.
.
دیشب آبرنگ کار کردم بعد از مدتها و حالم چقدر بهتره :) 
زخم...
ما را در سایت زخم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nelii1 بازدید : 169 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 18:08