یادمه یه روز زهرا گفت،مامانش بهش گفته زندگی مثل میدون جنگه باید بجنگی. من اون موقع فکر کردم چه تعبیر بیرحمانه و خشنی.فکر کردم أین چه نگاه تلخیه که مامان زهرا داره. امروز ساعت پنج بود که از خواب پاشدم و بعد هرکاری کردم خوابم نبرد رفتم دست و روم رو بشورم و نماز بخونم،خودم رو تو آینه که دیدم ،موهام عین کلاه خود شده بود برام. دستم رو بردم درستش کنم دیدم ساعدم گوله گوله کبوده...من کی اینقدر جنگیده بودم؟؟
برچسب : نویسنده : nelii1 بازدید : 165